میانمایگی
يكشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۰۸ ق.ظ
حالا سالهای سال است که دلم میخواهد یک روز بیهوا و بیمقدمه، درست میانهی یک گپ دوستانه و بیربط، زل بزنم توی چشمهاش و محکم بگویم که دیگر این همه محافظهکاری را تمام کن... بزن زیر میز بازیای که هیچ کدام از قاعدههایش را ننوشتهای و دوست نداری حتی... بیخیال این همه شکلها و ظاهرهای قشنگ باش... بس کن این همه نگران بودن نگاه و نظر و تایید دیگران را... حواست هست که دیگر همهی درست و غلط هایت را به محک دیگرانی سپردهای که -به حرف- اندازهی سر سوزنی پیش تو قدر ندارند...؟ از فکر لباسها و کفشها و کیفها و آرایشها و قیافهی کلمهها و رنگ نگاهها و دلهرههای الکی و اسمها و عنوانها بیا بیرون.... بعد یک لحظه بایست ببین خودت را چقدر دور کردهای...چقدر جا ماندهای... چقدر از دستت رفته و دیگر برنمیگردد... مگر چند سال از این یک ذره عمر باقی مانده که همهاش را به جمع کردن تاییدهای صدتا یک غاز و بهبه و چهچه دو زاری کسانی بگذرانی که همین حالا باید پوچی و بیارزشیاش را ببینی... همین حالا که هنوز چیزهایی برای از دست ندادن و جا نگذاشتن مانده...
صد تا جملهی دیگر به همین سیاق هم ردیف کنم فایده ندارد... میدانم که آن روزِ بیهوا هیچوقت نمیرسد...
...
- ۹۳/۰۷/۰۶