هزار نامه به خط شکسته

مشخصات بلاگ

کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بردش تا به چنگ بازآید

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

حالا سالهای سال است که دلم می‌خواهد یک روز بی‌هوا و بی‌مقدمه، درست میانه‌ی یک گپ دوستانه و بی‌ربط، زل بزنم توی چشمهاش و محکم بگویم که  دیگر این همه محافظه‌کاری را تمام کن... بزن زیر میز بازی‌ای که هیچ کدام از قاعده‌هایش را ننوشته‌ای و دوست نداری حتی... بی‌خیال این همه شکل‌ها و ظاهرهای قشنگ باش... بس کن این همه نگران بودن نگاه و نظر و تایید دیگران را... حواست هست که دیگر همه‌ی درست و غلط هایت را به محک دیگرانی سپرده‌ای که -به حرف- اندازه‌ی سر سوزنی پیش تو قدر ندارند...؟  از فکر لباس‌ها  و کفش‌ها و کیف‌ها و آرایش‌ها و قیافه‌ی کلمه‌ها و رنگ نگاه‌ها و دلهره‌های الکی و اسم‌ها و عنوان‌ها بیا بیرون.... بعد یک لحظه بایست ببین خودت را چقدر دور کرده‌ای...چقدر جا مانده‌ای... چقدر از دستت رفته و دیگر برنمی‌گردد... مگر چند سال از این یک ذره عمر باقی مانده که همه‌اش را به جمع کردن تاییدهای صدتا یک غاز و به‌به و چه‌چه دو زاری کسانی بگذرانی که همین حالا باید پوچی و بی‌ارزشی‌اش را ببینی... همین حالا که هنوز چیزهایی برای از دست ندادن و جا نگذاشتن مانده... 
صد تا جمله‌ی دیگر به همین سیاق هم ردیف کنم فایده ندارد... می‌دانم که آن روزِ بی‌هوا هیچ‌وقت نمی‌رسد...
...
  • نرگس.
حالا روز دوم است، هوای پاییز دارد آهسته و بی‌رنگ همه جا رخنه می‌کند... در نور بی‌رنگی که صبح‌ها توی اتاق می‌ریزد... در ردیف شیشه‌های ترشی‌ گوشه‌ی تراس... در رنگ روسری‌هایی که از فردا سر خواهم کرد... و البته در حال و هوای بی‌حواس و گم روزها...
پاییز که می‌شود انگار من گم شده‌ام... سرگردانی خودش را از دورترین گوشه‌های ذهن می‌رساند به چشم‌ها... انگار جایی جا مانده‌ام و پیدا نمی‌شوم.... برای خودم سرم را شلوغ می‌کنم که مثلاً بگذرد... که رد شوم و آخرش پاییز سرگردانی را بگذارد توی چمدانش و برود...
نمی‌شود اما... باید دست خودم را بگیرم ببرم تمام کوچه‌ پس‌کوچه‌های دیده و ندیده را نشانش دهم و بپرسم اینجا..؟ یا اینجا..؟ به چشمت آشنا نیست...؟ قبلا چشم‌هایت را، دلت را، سرت را را اینجا رها نکرده‌ای به امان خدا..؟
بعد بالاخره از میان این همه کوچه و درخت و خانه، جایی هست که خودم بخواهد آنجا جا مانده باشد حتی اگر به یاد نیاورد...
  • نرگس.