گوشه
شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۰۴ ق.ظ
سرشب داشتم خاطره-مانندی را میخواندم، بعد فکر کردم نوشتن خاطره، نوشتن وقایعی که در برابر چشمت و در دنیای بیرون از تو اتفاق میافتد، هیچ وقت شبیه نگاه من نیست... وقت نوشتن، آنچه قلم پشت هم ردیف میکند آن چیزی است که واقعا برای خود من اتفاق افتاده، چیزهایی که در سرم روی داده، انعکاسی که در ذهن من از دنیای بیرون اتفاق میافتد... راستش خیلی هم این انعکاس شبیه آنچه واقعا اتفاق افتاده نیست، گاهی از یک کلمه یا حتی از جا افتادگی یک کلمه پرت میشوم به دنیای دیگری...
بعد فکر کردم چقدر من توی سرم زندگی میکنم...چقدر با خودم حرف میزنم، چقدر با خودم فکر میکنم، چقدر با خودم گریه میکنم، عصبانی میشوم، بلند میشوم میروم قدم میزنم، نفس میکشم، میدوم حتی...همهاش توی سرم، همهاش با کلمهها، با تصویرها، با دنیایی که پای هیچکس دیگری را به خود باز نکرده...
«حالا» که هوا تاریک است، هوا تاریک نیست... سکوتی نیست، هزاران صدا همزمان در سر من حرف میزنند... زیر تیغ آفتاب، در پهنهای که وسعتش هیچ شبیه این اتاق چندمتری روزهای همیشهام نیست... «آن روز» ولی وسعت زمین هموار زیر تیغ آفتاب، تاریکی یک متر در یک متر عمیقترین چاه جهان بود...
حرفِ خاطره بود...فکر کردم چقدر ذهن من باید از کلمهها و تصویرها اشباع شده باشد که میگویم «روزهای ده سالگی»...حفرهی سیاه را نشان میدهد...میگویم «روزهای شانزده سالگی»... «روزهای هجده سالگی»... و تمام سالهای پیش از بیست یا بیست و یک سالگی را به اعماق آن حفرهی تاریک فرستاده و جز چند برش کوتاه روشن که حریف وضوح خرّمی و خوشدلیشان نشده، چیزی از «وقایع» در ذهنم باقی نگذاشته...وقایع آنگونه که رخ دادهاند انگار هیچوقت در برابر تنهایی جاری در ذهن من جایی نداشتهاند...
...
این متن را نصفه رها میکنم، لکنت سمج کلمههایش آزاردهنده است...
بعد فکر کردم چقدر من توی سرم زندگی میکنم...چقدر با خودم حرف میزنم، چقدر با خودم فکر میکنم، چقدر با خودم گریه میکنم، عصبانی میشوم، بلند میشوم میروم قدم میزنم، نفس میکشم، میدوم حتی...همهاش توی سرم، همهاش با کلمهها، با تصویرها، با دنیایی که پای هیچکس دیگری را به خود باز نکرده...
«حالا» که هوا تاریک است، هوا تاریک نیست... سکوتی نیست، هزاران صدا همزمان در سر من حرف میزنند... زیر تیغ آفتاب، در پهنهای که وسعتش هیچ شبیه این اتاق چندمتری روزهای همیشهام نیست... «آن روز» ولی وسعت زمین هموار زیر تیغ آفتاب، تاریکی یک متر در یک متر عمیقترین چاه جهان بود...
حرفِ خاطره بود...فکر کردم چقدر ذهن من باید از کلمهها و تصویرها اشباع شده باشد که میگویم «روزهای ده سالگی»...حفرهی سیاه را نشان میدهد...میگویم «روزهای شانزده سالگی»... «روزهای هجده سالگی»... و تمام سالهای پیش از بیست یا بیست و یک سالگی را به اعماق آن حفرهی تاریک فرستاده و جز چند برش کوتاه روشن که حریف وضوح خرّمی و خوشدلیشان نشده، چیزی از «وقایع» در ذهنم باقی نگذاشته...وقایع آنگونه که رخ دادهاند انگار هیچوقت در برابر تنهایی جاری در ذهن من جایی نداشتهاند...
...
این متن را نصفه رها میکنم، لکنت سمج کلمههایش آزاردهنده است...
- ۹۳/۰۱/۰۹
وبلاگ زیبایی دارید...
:)))