کسی دنبالم نگشته بود... خوب میدانستم... حالِ عصر پنجشنبهای بود که کسی دنبالم نگشته بود تا پیدایم کند...کسی سرزده پیدا نشده بود تا حال معلق و غریب عصر پینجشنبه را در تنهایی اتاق جا بگذاریم و برویم...
حالِ عصر پنجشنبه نبود...شاید حال تمام عمرم بود... تمام عمرم که به این فکر کرده بودم که چرا کسی دنبالم نمیگردد تا پیدایم کند... که چرا کسی حتی منتظر نمانده تا پیدایش کنم...
هوایی شدهام... دلم میخواست این روزها را بنویسم... بنویسم که بهار خودش را به سرم زده...که دلم میخواست در راستهی پیادهروهایی غرق اقاقیا، همینطور راه بروم و فکر کنم که کسی پیدایم کرده... که ایستادهام در نقطهی نامکرری از زمان که مرا روی دستش به دوردست میبرد و دیگر برنمیگرداند... بنویسم که آن دخترک بازیگوش نازکنارنجی دوباره دارد توی دلم قل میخورد و خودش را از یکی یکی دیوارهها رها میکند و مینشیند میانهی لبخندها و منتظر است تا پادشاهی کند!
هوایی شدهام و باز ترس از دست دادن مثل پیچکی ضعیف اما سمج گوشهای از انباریهای دلم سرک میکشد... اما نگاهش نمیکنم... خودم را میزنم به آن راه و حالا آنقدر خوب بلدم ادای بیتفاوتی و محکم بودن را در بیاورم که دیگر...
حالا دلم که تنگ میشود منتظرم تا پیدا شوم، حتی اگر به لجبازیهای کودکانه رو برگردانم و بروم...!
منتظرم که یادها دخترک لجبازی را برگردانند که گاهی همه دنیا را تسلیم میخواست...!