دور
چند وقت پیش جایی میرفتم، از جاده-مانندی... جایی حواسم رفت و خروجی همیشگی را رد کردم، برای اینکه دوباره برنگردم از راه دیگری رفتم، تابلوها نشان می داد که مسیر را درست می روم، حتی مسافتی که نشان میداد دورتر از راه مألوف و همیشگی نبود، راه اما به طرز غریبی کش می آمد، بیگانگی و ناشناختگی مسیر مدام این فکر را در گوشهی ذهن بیدار نگه میداشت که شاید نرسم، شاید باید همینجا برگردم... داشتم فکر میکردم من برنمیگردم چون به تابلوهای راهنما اعتماد دارم، به مسافتی که به دلالتشان مدام کمتر میشود اعتماد دارم و باور میکنم که دارم نزدیک میشوم و میرسم...در یک مسیر ناآشنا و بیگانه تنها چیزی که مرا منصرف نمیکند همین اعتماد است... بعد داشتم فکر میکردم آخر آخرش همین است، هیچ وقت نمیدانی که واقعا آن مسیر همان مسیری است که باید بروی یا نه، تا وقتی که نرسیدی نمیفهمی... اما کافی است تابلوی راهنمایی برای اعتماد کردن داشته باشی...
یادم افتاد چندین وقت پیش، حالم که خوش نبود، حالم که حیران بود، شروع میکردم به رانندگی در یک مسیر مستقیم، آنقدر به رفتن ادامه میدادم تا فکر میکردم که میشود برگشت... این را آن وقتها نوشته بودم، به همین حال اعتماد ربط داشت انگار! :
«راه
مستقیم رفتن، مسیر مشخصی را رفتن حتی اگر مقصد مشخص نباشد با تمام تابلوهای راهنما
که جا و مکان شما و فاصله شما را تا تمام نقاط بعدی معلوم میکند، خیلی وقتها میتواند
حال آدم را خوب کند (مخصوصا بعضی حالهای خاص را!)، خوب البته اغراق است،
میتواند حال آدم را بهتر کند... حالا مثلا ادامه همت را تا نزدیکیهای کرج رفتهام
بعد حالا لااقل دیگر سرم درد نمیکند، بقیه قضایا هم بند آمده، برگشتنی فکر کردم
فردا بروم کاشان و برگردم تا دو سه ماهی درست باشم!»
- ۹۳/۰۲/۲۶
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت