هزار نامه به خط شکسته

مشخصات بلاگ

کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بردش تا به چنگ بازآید

گرفته است جهان را حسین سر تا سر

جمعه, ۹ آبان ۱۳۹۳، ۱۲:۳۷ ب.ظ

فکر کنم دوم یا سوم دبستان بودیم، باری که معلم نداشتیم ناظم کوتاه‌قدمان با آن چهره‌ی گرد به غایت مهربانش ما را برد نمازخانه و گفت حالا که وقت هست بگذارید برایتان قصه بگویم، تنها باری نبود که این اتفاق افتاد... به گمانم اولین باری که قصه‌ی هاجر و اسماعیل و صفا و مروه را شنیدم از همین قصه‌ها بود... از همان وقت هم هاجرِ میان صفا و مروه برای من مظهر تمام عیار حیرانی است... حیرانی نه از آن دست که نمی‌داند کجا برود یا کجا بگردد... حیرانی از آن دست که می‌داند چه می‌خواهد... می‌داند که برای خواستنش به که رو اندازد... اما دستش را نمی‌بیند که چنگ بزند به یاری‌اش... هیچ چیز ندارد جز امیداواری به اینکه راه بیا‌فتد و «او» پیدایش کند... امیداواری از جنس یقین که حیرتِ ندیدنش و نیافتنش را صد برابر می‌کند...

حال محرّمم را نگاه می‌کنم... حالِ حیرانی که می‌داند کجا بگردد... می‌داند چه می‌خواهد... می‌داند به که رو بیندازد اما از دستش دور است... در ندیدنش غوطه می‌خورد... از این مجلس به آن مجلس... از این گریه به آن آه... از این روضه به آن شور... نه اینکه سراب ببیند... نه... خود خودش است که همه جا نشسته... همه جا نگاه می‌کند... همه جا منتظر است... اما انگار همه‌اش نیست... هر جا که می‌رود هنوز همه‌اش نیست... هنوز کم است... هنوز دور است... هنوز همان تصویری است که می‌بینی‌اش... تشنه می‌شوی... سر تاپا حسرت و آتش می‌شوی... گمت می‌کند از خودت... اما هنوز «آنجا» است... آن دورِ دست نیافتنی... تو ایستاده‌ای با امیدِ به یقین آغشته‌ات و باز در همان حال حیرانی از صفا می‌روی به مروه... دوباره به صفا برمی‌گردی...

آن تپه‌ی مشرف به قتلگاه که مسمی به نام «قلب صبور روزگاران» است، در برابر صفا و مروه فاصله‌ای ندارد... شاید کمتر از یک پنجم... نه صفایی هست نه مروه‌ای... نه حیرتی هست و نه دوری... همه‌اش آنجاست... در میانه‌ی آن کارزاری که نیست، حزن با تمام هیبتش جاری است... سنگین... بی‌صدا... متلاطم... بیرون از حیرانی، قصه همین نیست که نگاهت دارد و نگذارد که جایی بنشینی و بمانی...؟ که نگذارد آخر یا در صفا یا در مروه پیدایش کنی...؟ جایی بالاخره زمزم بجوشد و قصه تمام شود...؟ همین حیرت مدام میان اینکه اندوه از سینه‌ات بزند بیرون، آتش تمام دنیا را بگیرد... بروی به سویش آنگونه که می‌گوید: «یشتدّ حتی وقف إلی جنب الحسین (ع) فلحقته زینب (س) لتحبسه فأبی و إمتنع إمتناعاً شدیدا، فقال لا، والله لا أفارق عمّی...» یا اینکه ایستاده‌ باشی کنار زمزمت، «فخرجت من باب الفسطاط...»...در قلب اندوه ایستاده باشی به تماشا... و آنجا خودش باشد... خود «و لقد رآه بالافق المبین»... خود «او»... وقتی که بپرسندت بگویی «ما رأیت الّا جمیلا...»...

همین...

  • ۹۳/۰۸/۰۹
  • نرگس.

نظرات  (۱)

  • غیرمنتظره
  • این چقدر خوب بود نرگس...

    یه جاهاییش رو نفهمیدم. 
    پاسخ:
    هوم..
     الان یعنی بپرسم کجاها یا همینجوری توضیح نداده باید ولش کنیم که خودش یه چیزی بشه...؟

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی