یک روز میرسم و تو را میبهارمت...
چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۲۱ ق.ظ
حالا روز دوم است، هوای پاییز دارد آهسته و بیرنگ همه جا رخنه میکند... در نور بیرنگی که صبحها توی اتاق میریزد... در ردیف شیشههای ترشی گوشهی تراس... در رنگ روسریهایی که از فردا سر خواهم کرد... و البته در حال و هوای بیحواس و گم روزها...
پاییز که میشود انگار من گم شدهام... سرگردانی خودش را از دورترین گوشههای ذهن میرساند به چشمها... انگار جایی جا ماندهام و پیدا نمیشوم.... برای خودم سرم را شلوغ میکنم که مثلاً بگذرد... که رد شوم و آخرش پاییز سرگردانی را بگذارد توی چمدانش و برود...
نمیشود اما... باید دست خودم را بگیرم ببرم تمام کوچه پسکوچههای دیده و ندیده را نشانش دهم و بپرسم اینجا..؟ یا اینجا..؟ به چشمت آشنا نیست...؟ قبلا چشمهایت را، دلت را، سرت را را اینجا رها نکردهای به امان خدا..؟
بعد بالاخره از میان این همه کوچه و درخت و خانه، جایی هست که خودم بخواهد آنجا جا مانده باشد حتی اگر به یاد نیاورد...
- ۹۳/۰۷/۰۲