هزار نامه به خط شکسته

مشخصات بلاگ

کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بردش تا به چنگ بازآید

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

چند وقت پیش جایی می‌رفتم، از جاده-مانندی... جایی حواسم رفت و خروجی همیشگی را رد کردم، برای اینکه دوباره برنگردم از راه دیگری رفتم، تابلوها نشان می داد که مسیر را درست می روم، حتی مسافتی که نشان می‌داد دورتر از راه مألوف و همیشگی نبود، راه اما به طرز غریبی کش می آمد، بیگانگی و ناشناختگی مسیر مدام این فکر را در گوشه‌ی ذهن بیدار نگه می‌داشت که شاید نرسم، شاید باید همین‌جا برگردم... داشتم فکر می‌کردم من برنمی‌گردم چون به تابلو‌های راهنما اعتماد دارم، به مسافتی که به دلالتشان مدام کمتر می‌شود اعتماد دارم و باور می‌کنم که دارم نزدیک می‌شوم و می‌رسم...در یک مسیر ناآشنا و بیگانه تنها چیزی که مرا منصرف نمی‌کند همین اعتماد است... بعد داشتم فکر می‌کردم آخر آخرش همین است، هیچ وقت نمی‌دانی که واقعا آن مسیر همان مسیری است که باید بروی یا نه، تا وقتی که نرسیدی نمی‌فهمی... اما کافی است تابلوی راهنمایی برای اعتماد کردن داشته باشی... 

یادم افتاد چندین وقت پیش، حالم که خوش نبود، حالم که حیران بود، شروع می‌کردم به رانندگی در یک مسیر مستقیم، آنقدر به رفتن ادامه می‌دادم تا فکر می‌کردم که می‌شود برگشت... این را آن وقت‌ها نوشته بودم، به همین حال اعتماد ربط داشت انگار! :
«راه مستقیم رفتن، مسیر مشخصی را رفتن حتی اگر مقصد مشخص نباشد با تمام تابلوهای راهنما که جا و مکان شما و فاصله شما را تا تمام نقاط بعدی معلوم می‌کند، خیلی وقت‌ها می‌تواند حال  آدم را خوب کند (مخصوصا بعضی‌ حال‌های خاص را!)، خوب البته اغراق است، می‌تواند حال آدم را بهتر کند... حالا مثلا ادامه همت را تا نزدیکی‌های کرج رفته‌ام بعد حالا لااقل دیگر سرم درد نمی‌کند، بقیه قضایا هم بند آمده، برگشتنی فکر کردم فردا بروم کاشان و برگردم تا دو سه ماهی درست باشم!»


  • نرگس.

می‌گویم؛

بیا و نمیر...

سنگینی و تلخی امروز هم می‌گذرد

مثل همه‌ها آنها که گذشته و خواهد گذشت...

بیا و دوباره نمیر...




پ.ن. هزار دور تسبیح هم بچرخانی یادت نمی‌ماند که منظورت چیست، یک بار با دلت بگو؛

أفوّض أمری إلی الله....

  • نرگس.

حسی است پیدا شدن، بی شبیه، بی مانند... مثل آن لحظه‌ای که در مکانی ناشناس که فکر می‌کنی هیچ‌وقت قبلا آنجا نبوده‌ای و هیچ وقت به آنجا برنمی‌گردی، به دلیل نامعلومی صوت قرائت قاری ناشناسی پخش شود - که بعدهایش هر چه می‌گردی پیدایش نمی‌کنی- و در میان کلمه‌هایی که ابهام و روشنی‌شان آمیخته است، همان را که باید بشنوی شنیده‌ای... همان کلید گم‌شده، همان نوری که باید در این تاریکی مطلق راهِ سمتی را برایت روشن کند برای یک آن، یک لحظه‌ی کمتر از پلک بر هم زدنی برایت پدیدار می‌شود و تو آنقدر دوری، آنقدر گمی، آنقدر کمی که پیش از آنکه به خاطرش بسپری، پیش از آنکه قدمی به سمتش برداری، پیش از آنکه حتی فرصت کرده باشی درست نگاهش کنی، دوباره گم شده‌ای، دوباره پرده‌ها فروافتاده، دوباره تاریک است، دوباره در روزمره‌ای تکراری غرق شده‌ای...

پیدا شدن حسی است شبیه آن لحظه‌ای که به اتفاق رسیده‌ای به «أفمن شرح  الله له صدرَه...» یا «نعم العبد، إنّه أوّاب...» یا «و نجّیناهما و قومهما من الکرب العظیم...»... حرف می‌زند... دنیا روشن می‌شود...

می‌گویم مرا کلمه‌ای بس بود... مرا کلمه‌ی تو بس بود...

  • نرگس.
اشتباه کرده بود...عصبانی نبودم که صدایم می‌لرزید...بغض کرده بودم...
منِ امروزها بغض کرده بود از فکر سقوط...از فکر از دست دادن...از فکر پشیمان شدن...

ایستاده بودم توی سرم و مدام کلمه‌ها را می‌چرخاندم...
چطور کسی مطمئن می‌شود که کم نیست... که کم نیست برای آن آدم خیلی مهم...که نمی‌کاهدش...؟!


پ.ن. کاش گفته بود کجای دنیایش ایستاده‌ام...
  • نرگس.