سَیَهدین...
حسی است پیدا شدن، بی شبیه، بی مانند... مثل آن لحظهای که در مکانی ناشناس که فکر میکنی هیچوقت قبلا آنجا نبودهای و هیچ وقت به آنجا برنمیگردی، به دلیل نامعلومی صوت قرائت قاری ناشناسی پخش شود - که بعدهایش هر چه میگردی پیدایش نمیکنی- و در میان کلمههایی که ابهام و روشنیشان آمیخته است، همان را که باید بشنوی شنیدهای... همان کلید گمشده، همان نوری که باید در این تاریکی مطلق راهِ سمتی را برایت روشن کند برای یک آن، یک لحظهی کمتر از پلک بر هم زدنی برایت پدیدار میشود و تو آنقدر دوری، آنقدر گمی، آنقدر کمی که پیش از آنکه به خاطرش بسپری، پیش از آنکه قدمی به سمتش برداری، پیش از آنکه حتی فرصت کرده باشی درست نگاهش کنی، دوباره گم شدهای، دوباره پردهها فروافتاده، دوباره تاریک است، دوباره در روزمرهای تکراری غرق شدهای...
پیدا شدن حسی است شبیه آن لحظهای که به اتفاق رسیدهای به «أفمن شرح الله له صدرَه...» یا «نعم العبد، إنّه أوّاب...» یا «و نجّیناهما و قومهما من الکرب العظیم...»... حرف میزند... دنیا روشن میشود...
میگویم مرا کلمهای بس بود... مرا کلمهی تو بس بود...
- ۹۳/۰۲/۰۸