هزار نامه به خط شکسته

مشخصات بلاگ

کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بردش تا به چنگ بازآید

این دو هفته و چند روز سخت گذشت. این دهفته و چند روز یک پا داشتم. لی لی می کردم و با همان یک پا در خانه می گشتم، مرتب می کردم، غذا می پختم، جمع و جور می کردم، می خواندم، چای می ریختم ولی سخت بود، نمی توانستم درست بنشینم، نمی توانستم میز بچینم، هیچ چیز را نمی توانستم در دستم بگیرم، آن چای ها که ریخته بودم را نمی توانستم جایی ببرم، نمی توانستم رانندگی کنم و ... . این نتوانستن وضعیت عادی را به وضعیعت غیر عادی تبدیل کرده بود. تبدیل وضعیت به غیر عادی خیلی چیزها را عوض می کند و آدم ها در این تغییر به سختی همان خود همیشگی شان می مانند. اینکه برای هماهنگ شدن بیرون رفتن مدام خواهش کنی و آخرش هم دیر برسی و با همان هم کلی غر بشنوی، اینکه بشنوی لازم نیست کاری کنی ولی غیر از خودت هیچ کس برای رسیدن به کارها نباشد، اینکه تمام این روزها بار این غیرعادی بودن را با همه درد و سختی خودت تنهایی بگذاری روی دوشت و لی لی کنان از ور به آن ور بکشی دلت را می شکند. آدم ها را توی دلت می شکند. 

بعد این همه خستگی، بعد از چند روز تعطیل کسالت بار در خانه، بالاخره از شهر زدیم بیرون، زدیم به جاده، که آسمان ببینیم و درخت و سبزی و همه چیزهایی که جایشان از نگاهمان خالی بود. زدیم به جاده که خوش باشیم، بخندیم، عکس بگیریم، بی خیال باشیم. نشد...

  • نرگس.

تنها نشسته‌ام در خانه... تنهای تنها... هی چرخ زدم... ظرف‌ها را شستم... سوپ درست کردم... به انباری سر زدم... کتاب ورق زدم... و در تمام این مدت آن یک جمله داشت در سرم می‌چرخید و بلند نمی‌گفتمش... نمی‌توانستم بگویم... بعد صدایش از پشت یک خط پر از هوا آمد... هیچ شبیه آن جمله‌ای که در سرم چرخ می‌خورد نبود... دلم به هم می‌خورد از حال وقت‌هایی که تمام تلاشم را برای خوب برگزار شدن همه چیز می‌کنم و آخرش تیر سرزنش تنها به سمت من رها می‌شود... گوشی را قطع می‌کنم... دور خانه‌‌ی تنها چشم می‌گردانم... هوای سنگین تنهایی سرم را به درد می‌کشد... هنوز جمله‌ام همانجاست...

«دارم خفه می‌شوم از نبودنت...»

...

  • نرگس.

فکر کنم دوم یا سوم دبستان بودیم، باری که معلم نداشتیم ناظم کوتاه‌قدمان با آن چهره‌ی گرد به غایت مهربانش ما را برد نمازخانه و گفت حالا که وقت هست بگذارید برایتان قصه بگویم، تنها باری نبود که این اتفاق افتاد... به گمانم اولین باری که قصه‌ی هاجر و اسماعیل و صفا و مروه را شنیدم از همین قصه‌ها بود... از همان وقت هم هاجرِ میان صفا و مروه برای من مظهر تمام عیار حیرانی است... حیرانی نه از آن دست که نمی‌داند کجا برود یا کجا بگردد... حیرانی از آن دست که می‌داند چه می‌خواهد... می‌داند که برای خواستنش به که رو اندازد... اما دستش را نمی‌بیند که چنگ بزند به یاری‌اش... هیچ چیز ندارد جز امیداواری به اینکه راه بیا‌فتد و «او» پیدایش کند... امیداواری از جنس یقین که حیرتِ ندیدنش و نیافتنش را صد برابر می‌کند...

حال محرّمم را نگاه می‌کنم... حالِ حیرانی که می‌داند کجا بگردد... می‌داند چه می‌خواهد... می‌داند به که رو بیندازد اما از دستش دور است... در ندیدنش غوطه می‌خورد... از این مجلس به آن مجلس... از این گریه به آن آه... از این روضه به آن شور... نه اینکه سراب ببیند... نه... خود خودش است که همه جا نشسته... همه جا نگاه می‌کند... همه جا منتظر است... اما انگار همه‌اش نیست... هر جا که می‌رود هنوز همه‌اش نیست... هنوز کم است... هنوز دور است... هنوز همان تصویری است که می‌بینی‌اش... تشنه می‌شوی... سر تاپا حسرت و آتش می‌شوی... گمت می‌کند از خودت... اما هنوز «آنجا» است... آن دورِ دست نیافتنی... تو ایستاده‌ای با امیدِ به یقین آغشته‌ات و باز در همان حال حیرانی از صفا می‌روی به مروه... دوباره به صفا برمی‌گردی...

آن تپه‌ی مشرف به قتلگاه که مسمی به نام «قلب صبور روزگاران» است، در برابر صفا و مروه فاصله‌ای ندارد... شاید کمتر از یک پنجم... نه صفایی هست نه مروه‌ای... نه حیرتی هست و نه دوری... همه‌اش آنجاست... در میانه‌ی آن کارزاری که نیست، حزن با تمام هیبتش جاری است... سنگین... بی‌صدا... متلاطم... بیرون از حیرانی، قصه همین نیست که نگاهت دارد و نگذارد که جایی بنشینی و بمانی...؟ که نگذارد آخر یا در صفا یا در مروه پیدایش کنی...؟ جایی بالاخره زمزم بجوشد و قصه تمام شود...؟ همین حیرت مدام میان اینکه اندوه از سینه‌ات بزند بیرون، آتش تمام دنیا را بگیرد... بروی به سویش آنگونه که می‌گوید: «یشتدّ حتی وقف إلی جنب الحسین (ع) فلحقته زینب (س) لتحبسه فأبی و إمتنع إمتناعاً شدیدا، فقال لا، والله لا أفارق عمّی...» یا اینکه ایستاده‌ باشی کنار زمزمت، «فخرجت من باب الفسطاط...»...در قلب اندوه ایستاده باشی به تماشا... و آنجا خودش باشد... خود «و لقد رآه بالافق المبین»... خود «او»... وقتی که بپرسندت بگویی «ما رأیت الّا جمیلا...»...

همین...

  • نرگس.
حالا سالهای سال است که دلم می‌خواهد یک روز بی‌هوا و بی‌مقدمه، درست میانه‌ی یک گپ دوستانه و بی‌ربط، زل بزنم توی چشمهاش و محکم بگویم که  دیگر این همه محافظه‌کاری را تمام کن... بزن زیر میز بازی‌ای که هیچ کدام از قاعده‌هایش را ننوشته‌ای و دوست نداری حتی... بی‌خیال این همه شکل‌ها و ظاهرهای قشنگ باش... بس کن این همه نگران بودن نگاه و نظر و تایید دیگران را... حواست هست که دیگر همه‌ی درست و غلط هایت را به محک دیگرانی سپرده‌ای که -به حرف- اندازه‌ی سر سوزنی پیش تو قدر ندارند...؟  از فکر لباس‌ها  و کفش‌ها و کیف‌ها و آرایش‌ها و قیافه‌ی کلمه‌ها و رنگ نگاه‌ها و دلهره‌های الکی و اسم‌ها و عنوان‌ها بیا بیرون.... بعد یک لحظه بایست ببین خودت را چقدر دور کرده‌ای...چقدر جا مانده‌ای... چقدر از دستت رفته و دیگر برنمی‌گردد... مگر چند سال از این یک ذره عمر باقی مانده که همه‌اش را به جمع کردن تاییدهای صدتا یک غاز و به‌به و چه‌چه دو زاری کسانی بگذرانی که همین حالا باید پوچی و بی‌ارزشی‌اش را ببینی... همین حالا که هنوز چیزهایی برای از دست ندادن و جا نگذاشتن مانده... 
صد تا جمله‌ی دیگر به همین سیاق هم ردیف کنم فایده ندارد... می‌دانم که آن روزِ بی‌هوا هیچ‌وقت نمی‌رسد...
...
  • نرگس.
حالا روز دوم است، هوای پاییز دارد آهسته و بی‌رنگ همه جا رخنه می‌کند... در نور بی‌رنگی که صبح‌ها توی اتاق می‌ریزد... در ردیف شیشه‌های ترشی‌ گوشه‌ی تراس... در رنگ روسری‌هایی که از فردا سر خواهم کرد... و البته در حال و هوای بی‌حواس و گم روزها...
پاییز که می‌شود انگار من گم شده‌ام... سرگردانی خودش را از دورترین گوشه‌های ذهن می‌رساند به چشم‌ها... انگار جایی جا مانده‌ام و پیدا نمی‌شوم.... برای خودم سرم را شلوغ می‌کنم که مثلاً بگذرد... که رد شوم و آخرش پاییز سرگردانی را بگذارد توی چمدانش و برود...
نمی‌شود اما... باید دست خودم را بگیرم ببرم تمام کوچه‌ پس‌کوچه‌های دیده و ندیده را نشانش دهم و بپرسم اینجا..؟ یا اینجا..؟ به چشمت آشنا نیست...؟ قبلا چشم‌هایت را، دلت را، سرت را را اینجا رها نکرده‌ای به امان خدا..؟
بعد بالاخره از میان این همه کوچه و درخت و خانه، جایی هست که خودم بخواهد آنجا جا مانده باشد حتی اگر به یاد نیاورد...
  • نرگس.
دیروز فکر می‌کردم حالا حال همه‌ی فصل‌ها خوب است، حتی زمستان...
دیروز داشتم فکر می‌کردم اینکه می‌گوید «إنّ ربّک لبالمرصاد...»، یعنی همیشه، همیشه‌ی همیشه گوشه‌ای پنهان نشسته و نگاه می‌کند تا درست آن وقتی که خودت حواست نیست، آن وقتی که تمام انگاره‌هایت از خوبی و بدی و خیر و شر وارونه است، آرام و بی‌صدا تمام خیرها و خوبی‌هایی را که نمیشناسی به زندگی‌ات سرازیر می‌کند، بعد یک روز عصر تابستان که نشسته‌ای کنار یک دوست صمیمیِ از حالا تا همیشه‌ی عزیز و فکر می‌کنی که چقدر حال همه‌ی فصل‌ها خوب است وقتی خدایت به کمین نشسته تا دستت از هیچ خیری کوتاه نماند، یادت می‌افتد که دنیا با او روشن است...


الحمد لله علی کل حال...
  • نرگس.

باید یک روزهایى باشد که همه زشتى ها و وارونه هایى که راستشان گمان مى کردى، همه اعتمادها و دوستى ها، همه حسن ظن ها به وزن همه روزهاى سیاه و سفیدى که بارش را این همه سال تنهایى روى شانه هایت کشیده اى، آوار شود روى سرت... آوار شود روى رفتنت... آوار شود روى همه خاطره هاى خوبى که فکر کرده بودى مثل یادى خنک از آن همه دوستى در گنجه هاى ذهنت مى ماند... 

دامن کشان که مى روم امروز...!

  • نرگس.
گاهی هست، از روزهای پشت هم، از روزهای بی‌هوا، از روزهای سه نقطه...
می‌رسم، می‌افتم، دلم می‌خواهد از خستگی، از ناتوانی، از اینکه دست خودم نیستم بلند بلند گریه کنم...
اما گریه نمی‌کنم...
می‌آیم به جایش می‌نشینم پشت میز، کتاب را باز می‌کنم و به خواندن ادامه می‌دهم...

...



  • نرگس.

چند وقت پیش جایی می‌رفتم، از جاده-مانندی... جایی حواسم رفت و خروجی همیشگی را رد کردم، برای اینکه دوباره برنگردم از راه دیگری رفتم، تابلوها نشان می داد که مسیر را درست می روم، حتی مسافتی که نشان می‌داد دورتر از راه مألوف و همیشگی نبود، راه اما به طرز غریبی کش می آمد، بیگانگی و ناشناختگی مسیر مدام این فکر را در گوشه‌ی ذهن بیدار نگه می‌داشت که شاید نرسم، شاید باید همین‌جا برگردم... داشتم فکر می‌کردم من برنمی‌گردم چون به تابلو‌های راهنما اعتماد دارم، به مسافتی که به دلالتشان مدام کمتر می‌شود اعتماد دارم و باور می‌کنم که دارم نزدیک می‌شوم و می‌رسم...در یک مسیر ناآشنا و بیگانه تنها چیزی که مرا منصرف نمی‌کند همین اعتماد است... بعد داشتم فکر می‌کردم آخر آخرش همین است، هیچ وقت نمی‌دانی که واقعا آن مسیر همان مسیری است که باید بروی یا نه، تا وقتی که نرسیدی نمی‌فهمی... اما کافی است تابلوی راهنمایی برای اعتماد کردن داشته باشی... 

یادم افتاد چندین وقت پیش، حالم که خوش نبود، حالم که حیران بود، شروع می‌کردم به رانندگی در یک مسیر مستقیم، آنقدر به رفتن ادامه می‌دادم تا فکر می‌کردم که می‌شود برگشت... این را آن وقت‌ها نوشته بودم، به همین حال اعتماد ربط داشت انگار! :
«راه مستقیم رفتن، مسیر مشخصی را رفتن حتی اگر مقصد مشخص نباشد با تمام تابلوهای راهنما که جا و مکان شما و فاصله شما را تا تمام نقاط بعدی معلوم می‌کند، خیلی وقت‌ها می‌تواند حال  آدم را خوب کند (مخصوصا بعضی‌ حال‌های خاص را!)، خوب البته اغراق است، می‌تواند حال آدم را بهتر کند... حالا مثلا ادامه همت را تا نزدیکی‌های کرج رفته‌ام بعد حالا لااقل دیگر سرم درد نمی‌کند، بقیه قضایا هم بند آمده، برگشتنی فکر کردم فردا بروم کاشان و برگردم تا دو سه ماهی درست باشم!»


  • نرگس.

می‌گویم؛

بیا و نمیر...

سنگینی و تلخی امروز هم می‌گذرد

مثل همه‌ها آنها که گذشته و خواهد گذشت...

بیا و دوباره نمیر...




پ.ن. هزار دور تسبیح هم بچرخانی یادت نمی‌ماند که منظورت چیست، یک بار با دلت بگو؛

أفوّض أمری إلی الله....

  • نرگس.