هزار نامه به خط شکسته

مشخصات بلاگ

کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بردش تا به چنگ بازآید

حسی است پیدا شدن، بی شبیه، بی مانند... مثل آن لحظه‌ای که در مکانی ناشناس که فکر می‌کنی هیچ‌وقت قبلا آنجا نبوده‌ای و هیچ وقت به آنجا برنمی‌گردی، به دلیل نامعلومی صوت قرائت قاری ناشناسی پخش شود - که بعدهایش هر چه می‌گردی پیدایش نمی‌کنی- و در میان کلمه‌هایی که ابهام و روشنی‌شان آمیخته است، همان را که باید بشنوی شنیده‌ای... همان کلید گم‌شده، همان نوری که باید در این تاریکی مطلق راهِ سمتی را برایت روشن کند برای یک آن، یک لحظه‌ی کمتر از پلک بر هم زدنی برایت پدیدار می‌شود و تو آنقدر دوری، آنقدر گمی، آنقدر کمی که پیش از آنکه به خاطرش بسپری، پیش از آنکه قدمی به سمتش برداری، پیش از آنکه حتی فرصت کرده باشی درست نگاهش کنی، دوباره گم شده‌ای، دوباره پرده‌ها فروافتاده، دوباره تاریک است، دوباره در روزمره‌ای تکراری غرق شده‌ای...

پیدا شدن حسی است شبیه آن لحظه‌ای که به اتفاق رسیده‌ای به «أفمن شرح  الله له صدرَه...» یا «نعم العبد، إنّه أوّاب...» یا «و نجّیناهما و قومهما من الکرب العظیم...»... حرف می‌زند... دنیا روشن می‌شود...

می‌گویم مرا کلمه‌ای بس بود... مرا کلمه‌ی تو بس بود...

  • نرگس.
اشتباه کرده بود...عصبانی نبودم که صدایم می‌لرزید...بغض کرده بودم...
منِ امروزها بغض کرده بود از فکر سقوط...از فکر از دست دادن...از فکر پشیمان شدن...

ایستاده بودم توی سرم و مدام کلمه‌ها را می‌چرخاندم...
چطور کسی مطمئن می‌شود که کم نیست... که کم نیست برای آن آدم خیلی مهم...که نمی‌کاهدش...؟!


پ.ن. کاش گفته بود کجای دنیایش ایستاده‌ام...
  • نرگس.

کسی دنبالم نگشته بود... خوب می‌دانستم... حالِ عصر پنج‌شنبه‌ای بود که کسی دنبالم نگشته بود تا پیدایم کند...کسی سرزده پیدا نشده بود تا حال معلق و غریب عصر پینج‌شنبه را در تنهایی اتاق جا بگذاریم و برویم...

حالِ عصر پنج‌شنبه نبود...شاید حال تمام عمرم بود... تمام عمرم که به این فکر کرده بودم که چرا کسی دنبالم نمی‌گردد تا پیدایم کند... که چرا کسی حتی منتظر نمانده تا پیدایش کنم...

هوایی شده‌ام... دلم می‌خواست این روزها را بنویسم... بنویسم که بهار خودش را به سرم زده...که دلم می‌خواست در راسته‌ی پیاده‌روهایی غرق اقاقیا، همینطور راه بروم و فکر کنم که کسی پیدایم کرده... که ایستاده‌ام در نقطه‌ی نامکرری از زمان که مرا روی دستش به دوردست می‌برد و دیگر برنمی‌گرداند... بنویسم که آن دخترک بازیگوش نازک‌نارنجی دوباره دارد توی دلم قل می‌خورد و خودش را از یکی یکی دیواره‌ها رها می‌کند و می‌نشیند میانه‌ی لبخندها و منتظر است تا پادشاهی کند!

هوایی شده‌ام و باز ترس از دست دادن مثل پیچکی ضعیف اما سمج گوشه‌ای از انباری‌های دلم سرک می‌کشد... اما نگاهش نمی‌کنم... خودم را می‌زنم به آن راه و حالا آنقدر خوب بلدم ادای بی‌تفاوتی و محکم بودن را در بیاورم که دیگر...

حالا دلم که تنگ می‌شود منتظرم تا پیدا شوم، حتی اگر به لجبازی‌های کودکانه رو برگردانم و بروم...!

منتظرم که یادها دخترک لجبازی را برگردانند که گاهی همه دنیا را تسلیم می‌خواست...!

  • نرگس.

کجای دوری‌ات مانده‌ام

که هر چه می‌روم،

هنوز ایستاده‌ام...


...




بی‌ربط: باورت نمی‌شود هنوز چقدر زود می‌رنجم...چقدر زود قهر می‌کنم...


  • نرگس.
آنجای  قصه که می‌گوید: «إنّی مهاجرٌ إلی ربّی...»...همانجا...
همانجا می‌ایستم و فقط تماشا می‌کنم...


...


  • نرگس.
خواب دخترکی را می‌دیدم که پابرهنه روی ساحل یک دریای جنوبی راه می‌دوید...از آن دریاها که آبی‌اش روشن است... از آن ساحل‌ها که شن‌هایش به تیرگی نمی‌زند هیچ...
خواب ‌‌می‌دیدم که دیواری نبود... که شب نمی‌شد... که هوا گرم بود...
خواب می‌دیدم که بهار تا ابد ادامه پیدا کرده بود...
خواب می‌دیدم که حرف می‌زدم بلند بلند...
که نگاه می‌کردم...
که چشم‌هایش را بی‌پروا نگاه می‌کردم...
که چشم‌هایم را نگاه می‌کرد...
زیر آفتاب روشن ساحل یک دریای جنوبی...
  • نرگس.
حواسش نبود وقتی آنطور تلخ و گزنده به ساحت چیز دهن‌پرکنی مثل «شأن» طعنه می‌زند، دور نیست که روزی بیاید و بازی‌اش دامنگیر خودش شود!
بعد از هزار سال بالا و پایین رفتن در پیچ و تاب دلهره‌های خاص بودن و با دیگران فرق داشتن، رسیده به نقطه‌ی آرامی که دیگران را نگاه نمی‌کرد، خودش را با کسی نمی‌سنجید، و دلش می‌خواست ساده باشد...یک ساده‌ی بدون خط و معمولی...داشت آرزو می‌کرد که بشود...

دیگر قصه بافتن هم بلد نیست!

دوست ندارم تا تهش بنویسم...بگو کسی بیاید که دستم را بگیرد و ببرد به دورافتاده‌ترین و خلوت‌ترین شهر دنیا...


همین...

  • نرگس.

شب قبل از دفاع پایان نامه فکر کرده بودم هیچ وقت بیشتر از این غرق اضطراب و استرس نمى شوم...!

همیشه بیشترى هست...





  • نرگس.
سرشب داشتم خاطره-مانندی را می‌خواندم، بعد فکر کردم نوشتن خاطره، نوشتن وقایعی که در برابر چشمت و در دنیای بیرون از تو اتفاق می‌افتد، هیچ وقت شبیه نگاه من نیست... وقت نوشتن، آنچه قلم پشت‌ هم ردیف می‌کند آن چیزی است که واقعا برای خود من اتفاق افتاده، چیزهایی که در سرم روی داده، انعکاسی که در ذهن من از دنیای بیرون اتفاق می‌افتد... راستش خیلی هم این انعکاس شبیه آنچه واقعا اتفاق افتاده نیست، گاهی از یک کلمه یا حتی از جا افتادگی یک کلمه پرت می‌شوم به دنیای دیگری...
بعد فکر کردم چقدر من توی سرم زندگی می‌کنم...چقدر با خودم حرف می‌زنم، چقدر با خودم فکر می‌کنم، چقدر با خودم گریه می‌کنم، عصبانی می‌شوم، بلند می‌شوم می‌روم قدم می‌زنم، نفس می‌کشم، می‌دوم حتی...همه‌اش توی سرم، همه‌اش با کلمه‌ها، با تصویرها، با دنیایی که پای هیچ‌کس دیگری را به خود باز نکرده...
«حالا» که هوا تاریک است، هوا تاریک نیست... سکوتی نیست، هزاران صدا هم‌زمان در سر من حرف می‌زنند... زیر تیغ آفتاب، در پهنه‌ای که وسعتش هیچ شبیه این اتاق چندمتری روزهای همیشه‌ام نیست... «آن روز» ولی وسعت زمین هموار زیر تیغ آفتاب، تاریکی یک متر در یک متر عمیق‌ترین چاه جهان بود...
حرفِ خاطره بود...فکر کردم چقدر ذهن من باید از کلمه‌ها و تصویرها اشباع شده باشد که می‌گویم «روزهای ده سالگی»...حفره‌ی سیاه را نشان می‌دهد...می‌گویم «روزهای شانزده سالگی»... «روزهای هجده سالگی»... و تمام سال‌های پیش از بیست یا بیست و یک سالگی را به اعماق آن حفره‌ی تاریک فرستاده و جز چند برش کوتاه روشن که حریف وضوح خرّمی و خوشدلی‌شان نشده، چیزی از «وقایع» در ذهنم باقی نگذاشته...وقایع آنگونه که رخ داده‌اند انگار هیچ‌وقت در برابر تنهایی جاری در ذهن من جایی نداشته‌اند...
...

این متن را نصفه رها می‌کنم، لکنت سمج کلمه‌هایش آزاردهنده است...
  • نرگس.

می‌خواستم سال شروع نشده، نود و دو را بنویسم که نماند روی دلم، که دامنم را نگیرد و سنگینی‌اش تا نود و سه و بعدترش کش بیاید، می‌خواستم بنویسم که تمام شود، که منی که بودم تمام شود و دوباره باشم... وقت نشد، یعنی آنقدر سنگین بود که فراغتی می‌خواست نوشتنش، فراغتی از جنس رهاشدگی مطلق در تنهاییِ بی‌ سروصدایی... از ادامه‌ی سنگینی‌اش بود که نشد...دنباله‌ی ناخوشی‌هایش...

حالا که گذشته، یعنی از همان لحظه‌ای که گذشت مدام برگشتم و نگاهش کردم، فکر کردم خیلی وقت‌ها، خیلی از سال‌ها اتفاق‌های تلخ و غمگین و بیرون از تحملی را دیده‌ام، دلم بیشتر لرزیده، دست و پایم بیشتر سست شده، دنیا محکم‌تر بر سرم خراب شده، اما آخر هیچ‌کدام دلم نخواسته بود پاک‌کن بردارم و از گذشته‌ام پاکشان کنم، آخر هیچ کدام فکر نکردم که سنگینی‌شان تا ابد روی دلم می‌ماند...

به اتفاق‌های بد دنیا ربط نداشت، اتفاق‌های بد دنیا -حالا، بعد از همه‌ی این سال‌ها که گذشته- دیگر آنقدر بد نیستند که دلم را به دست بگیرند، که بمانند و نروند...و خوب که نگاه کنم، اتفاق‌های بد از اتفاق‌های خوب بیشتر نبوده‌اند...

به خودم ربط داشت، آن خود خود خودم... همیشه، همه‌ی سال‌ها اگر افتادن به خاستن گره خورده بود، امسال را اگر خلاصه کنم می‌گویم «افتادن»... می‌گویم «سردرگمی»...می‌گویم «اشتباهی»...

حالا که نوشتمش دارم فکر می‌کنم همان لحظه‌ای که تحویل شد گذاشتم و رفتمش، همان لحظه «دوباره» آرزو کردم...«دوباره» خواستم... همان لحظه دیگر پشت سرم را نگاه نکردم...


گفته بودم برایم دعا کن...برایم دعا می‌کند...می‌دانم...



پ.ن. دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت...

  • نرگس.